کد مطلب:152250 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:174

حضرت ابوالفضل و حضرت علی اکبر به استقبال ملا عبدالحمید قزوینی می روند
مرحوم عراقی در كتاب دارالسلام ماجرای دیدار آخوند ملا عبدالحمید قدس سره با حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و حضرت علی اكبر علیه السلام را اینگونه نقل كرده است:

ملا عبدالحمید قزوینی كه از ابتدای مجاورات در نجف اشرف، در همه ی اوقات زیارتی مخصوصه ی حضرت امام حسین علیه السلام، با پای پیاده به كربلا رفته بود، فرمود: روزی به اراده ی زیارت كربلا از نجف اشرف بیرون رفتم. چون به بلندی وادی السلام رسیدم، جمعی از بزرگان و اعیان نجف را دیدم كه برای بدرقه ی آقازاده ای بیرون آمده اند. آنها او را با كمال احترام بر كجاوه سوار كردند و دعای سفر در گوش او خواندند و مقداری از راه را با او همراه شدند. سپس با او وداع كردند و در عقب او اذان گفتند و سایر آداب آقایی را برای او به جا آوردند، و او هم با نوكر و بنه و سایر لوازم سفر روانه ی كربلا گردید.

چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم، ملول و خجل شدم و با خود گفتم: این دفعه هم كه بیرون آمده ام، به كربلا می روم، لكن بعد از این اگر اسباب مساعدت كرد كه رفتن به كربلا بر وجه ذلت نباشد می روم والا دیگر نمی روم و همان مقداری كه تا به حال رفته ام، كفایت می كند.

این دفعه به كربلا رفتم و برگشتم و بعد از آن قصد كردم كه دیگر به طریق مذلت به زیارت نروم، و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زیارت مخصوصه ی دیگر رسید و چند


نفر از طلاب آمدند و پرسیدند: چه روزی اراده ی زیارت داری كه ما هم با تو بیاییم؟ گفتم من اراده رفتن ندارم، زیرا كه خرج منزل و كرایه ندارم و پیاده هم نمی روم! گفتند: تو كه همیشه پیاده می رفتی! گفتم: دیگر نمی روم! گفتند: این دفعه كه ما اراده ی پیاده رفتن داریم، با ما بیا تا ما هم از راه باز نمانیم، بعد از آن را خودت می دانی!

بالاخره، پس از اصرار و انكار، آنها رفتند و برای توشه ی راه چیزهایی خریداری كردند و مرا با اصرار برداشتند و از نجف بیرون آمدیم و با ایشان روانه شدیم. چون وقت رفتن برای زیارت تنگ شده بود و فردای آن روز، روز زیارت بود، در هنگام صبح بیرون رفتیم، كه ظهر در كاروانسرای شور بخوابیم و شب به كربلا برسیم.

پس با همراهان، كه دو نفر بودند، روانه شدیم و در هنگام ظهر وارد كاروانسرا گردیدیم. زوار دیگر شب قبل بار كرده بودند، بنابراین در آن هنگام هیچ زائری در كاروانسرا نبود چون كه آن اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواری هم در كاروانسرا نبود، بنابراین كسی در آنجا نمی ماند. به علاوه آنكه، كاروانسرا هم از خوف طراران عرب در امان نبود، بلكه گاه گاه در داخل كاروانسرا مردم را برهنه می كردند و احیانا اگر بعضی از طلاب و مجاورین در آنجا وارد می شدند و توان مبارزه با دزدان را نداشتند، از خوف عرب ها، اسباب و لباس خود را در زیر زباله ها مستور می كردند.

ما بعد از ورود به كاروانسرا، چون اسباب مهمی نداشتیم، در صفه ی بزرگ مسقفی كه در آنجا بود، منزل كردیم و پس از صرف غذا خوابیدیم.

اتفاقا من زودتر از همراهان بیدار شدم و آفتابه را برداشتم و برای وضو گرفتن بیرون آمدم. بعد از انجام مقدمات وضو، بر صفه ای كه در وسط كاروانسرا بود، بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به در كاروانسرا نشستم و مشغول وضو شدم. در اثنای وضو


گرفتن كه مشغول مسح پا بودم، كه در زی لباس اعراب بود و پیاده از درب كاروانسرا داخل گردید! وی با سرعت تمام نزد من آمد به گونه ای كه گمان كردم، او از اعراب بیابان است و اراده كرده كه مرا برهنه كند، لكن چون چیز قابلی با خود نداشتم، چندان خوف نكردم و مسح پا را تمام نمودم! چون نزدیك آمد، متوجه من گردید و گفت: ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟!

چون بدون سابقه ی آشنایی نام مرا ذكر نمود، تعجب كردم و گفتم: آری منم!

گفت: تویی كه می گفتی: من به این ذلت و خواری دیگر به كربلا نمی روم، مگر آنكه به طریق عزت متمكن و قادر شوم؟! قدری تأمل كردم و با خود گفتم: این شخص این واقعه را از كجا دانست؟ سپس در جواب گفتم: آری!

آن عرب گفت: اینك آماده شو كه مولای تو حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و آقای تو حضرت علی بن الحسین علیه السلام به استقبال تو آمده اند، تا قدر خود را بدانی و به خاطر اعتبارات بی اعتبار دنیا افسرده و مهموم نگردی!

چون این سخن را شنیدم، متحیر ماندم و مبهوت گردیدم كه این شخص چه می گوید؟! ناگاه دیدم كه دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار، كه شنیده و در كتب اخبار و مصیبت دیده و خوانده بودم، با آلات و اسلحه ی حرب - در حالی كه حضرت ابوالفضل علیه السلام در جلو بودند و حضرت علی اكبر علیه السلام به دنبال آن بزرگوار بودند - از باب كاروانسرا داخل صحن آن گردیدند! چون این واقعه را دیدم، بی اختیار خود را از بالای آن صفه پایین انداختم و جلو دویدم و خود را به پای اسبهای ایشان انداختم و بوسیدم و به دور اسبهای ایشان گردیدم و زانو و ركاب و پایشان را نیز بوسیدم!

بعد از آن با خود خیال كردم كه خوب است كه به رفقا هم خبر دهم و آنها را از خواب بیدار نمایم كه به خدمت آن دو فرزند حیدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد


رفقا رفتم و بر بالین یكی از آنها كه ملا محمد جعفر نام داشت، نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم:

ملا محمد جعفر، برخیز كه حضرت عباس علیه السلام و علی اكبر علیه السلام به استقبال آمده اند، بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو!

ملا محمد جعفر چون این سخن را شنید، گفت: آخوند چه می گویی؟ مزاح و شوخی می كنی؟!

گفتم: نه والله، راست می گویم، بیا ببین هر دو تشریف دارند. چون این حالت و اصرار را از من دید، دانست كه چیزی هست! برخاست و به زودی دوید. چون رفتیم، كسی را ندیدیم، و از در كاروانسرا هم بیرون رفتیم و اطراف صحرا را، كه هموار بود و راه آن تا مسافت بسیار دیده می شود، مشاهده كردیم و اثری یا غباری از آن پیاده و آن دو سوار ندیدیم. پس متأسف و متحیر برگشتیم.

پس از این ماجرا، از عزم و ارده ی سابق بازگشتم و تائب و نادم شدم و قصد كردم كه زیارت آن مظلوم را ترك نكنم، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد. و اگر در اوقات زیارتی، عذر شرعی عارض شود تدارك و قضا كنم. از آن زمان تاكنون زیارتم ترك نشده است و مادام الحیاة هم ترك نخواهد شد، ان شاءالله تعالی. [1] .


[1] چهره ي درخشان ج 1، ص 308 - دارالسلام عراقي ص 405 - راحة الروح ص 116 - سحاب رحمت ص 122.